سلاسل ساز این فرخنده تحریر


کشد زینگونه مطلب را به زنجیر

که ناظر داشت در کشتی نشیمن


ز ابر دیده دریا کرد دامن

شدی هر روز افزون شوق یارش


که آخر با جنون افتاد کارش

گریبان می درید و آه می زد


ز آه آتش به مهر و ماه می زد

چو آتش یافتی بیتاب خود را


دویدی کافکند در آب خود را

چو همراهان ازو این حال دیدند


در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

به زنجیر جنون چون گشت پا بست


سری بر زانوی اندوه بنشست

چو آیین جنونش برد از کار


به زنجیر از جنون آمد به گفتار

که ای چون زلف خوبان دلارا


اسیر حلقه هایت اهل سودا

بسی منت بگردن از تو دارم


که یادم می دهی از زلف یارم

منم در راه تو از پا فتاده


به طوق خدمتت گردن نهاده

تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی


عجب نیکو به پای من فتادی

هم آوازی کنی از روی یاری


مرا شبها به کنج بیقراری

ز قید عقل از یمن تو رستم


عجب سررشته ای دادی به دستم

نزد مار غمی برسینه ات نیش


چرا پیچی بسان مار برخویش

مرا بر سینه روزنها از آنست


که جسم ناوک غم را نشانست

ترا در سینه این سوراخها چیست


وجودت زخمدار ناوک کیست

مرا چشمی ست زان هر دم به راهی


که دارم انتظار وصل ماهی

نمی دانم تو باری در چه کاری


که بر ره حلقه های دیده داری

درین زندان نه یی دیوانه چون من


بگو کز چیست این طوقت به گردن

نه طوق است این رکاب رخش خواریست


گریبان لباس بیقراریست

لب چاه مصیبت را نشانیست


برای حرف نومیدی دهانیست

فغان کاین طوق پامال غمم ساخت


عجب کاری مرا در گردن انداخت

منم زین طوق چون قمری فغان ساز


به یاد قدت ای سرو سرافراز

بیا ای کاکلت زنجیر سودا


که زنجیر غمم انداخت از پا

به زنجیر غمم پامال مگذار


بیا وز پایم این زنجیر بردار

ز هجر آن خم زلف گره گیر


ندارم دستگیری غیر زنجیر

به کنج بیکسی اینگونه دربند


به کارم سد گرده زنجیر مانند

چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش


بیان نتوان نمودن یک غم خویش

به غیر از کنج غم جایی ندارم


بجز زنجیر همپایی ندارم

مرا کاین است همپا چون نیفتم


ز اشک خویش چون در خون نیفتم

ز دل برمی کشید آه از سردرد


چنین تا بر کنار نیل جا کرد